عجب روزهایی شده این لحظه های بی حوصلگی قرنطینه، این شمردن ثانیه ها و نگذشتن عقربه ها از پس هم. گشتن در خانه و بیکاری و بی حوصلگی، چرت های وقت و بیوقت و گاه و بیگاه سرک در موبایل هیچ نیافتن و ندیدن و نخواندن.
از حق نگذریم یک سالی منتظر این لحظهها بودم که زمان را به بطالت طی کنم و نفس راحتی بکشم از اینکه فکر هیچ نباشم و فقط بگذرد.
اما حالا جانم به لبم رسیده و دلم کمی شلوغی و خفگی در زمان میخواهد.
توی این لحظههای آخر بدجوری افتادم به مرور سالهایی که گذشت، مدام میرم تو فکر لحظه لحظههایی که با بالاوپایین روزگار پیچوتاب خوردم و پیش اومدم. گاهی شاد بودم و گاهی خسته، گاهی سرخوش و گاهی ناامید که فقط به یه چیز فکر میکردم که سال بعد و روزهای بعد بهتر از این باشه.
در این ساعات معلق میان بیستونهم و یکم آرزویی کردم که امیدوارم بازهم همای سعادت روی شانهام باشد و به خواست خدا برآورده شود.
قرار بود عید را ترکیه باشیم، اما امان از این کرونا که حتی همین موزه گردی تهران راهم از ما گرفت. اینکه به تعطیلات پیش رو فکر میکنی و فقط یک سیاهه از فیلم های ندیده به چشمت می آید کمی تلخ و کسل کننده است، آن هم برای من که دیگر بی حوصله شده ام و اگر ۲۰ دقیقه از فیلمی جذبم نکند قطعا محکوم به خاموشی است.
دیشب قبل از خواب، طولانی با مینا حرف زدم؛ کمی روشن شدم و از عمق وجودش باخبر. به قول مسئولین: امیدوارم نظام این پیچ را هم به سلامت رد کند. :)
چند وقتی است به یک کار جدید فکر میکنم، یک ایده که شاید بگیرد و خوب دیده شود، اما به دردسرهای بعدش که فکر میکنم فقط بیخیال میشوم و راضی به همین روزگار از پس روزگار گذراندن.
این روزها بیشتر از هروقت دیگه ای دلتنگ نسترنم. دلتنگ لحظه هایی که بپرسه چته و من بی مقدمه همه ی اون چیزی که تو دلم هست رو بریزم بیرون و اون فقط زل بزنه به من و گوش بده. اصن آدم گاهی وقتها فقط دو تا گوش میخواد که براش حرف بزنه و بعدش هیچی نشنوه، شاید برای همینه که زیر دوش آب حرفت میاد و گوشت شنونده همه دلتنگی های قلبت میشه.
دلم میخواد توی همه کلافگی ها و خستگی هام برگردم به گذشته وُ بشینم پشت میز تحریرم، نور مانیتور بیفته توی صورتم و زل بزنم به چشمهای نسترن که طبقه پایین تختمون خوابیده، وَ من یه نفس براش از همه ی این چند روز بگم. از محل کار جدیدم، از کمپین عید که وقت سر خواروندن واسم نذاشته وَ از مینا که این روزها ازدستم کلافه است و دلش فقط آرامش میخواد. دلش یه تماشای سریال طولانی تو سه شب میخواد وُ فقط درکنارهم بودن و خوش بودن.
آدم گاهی به یه نفر یا به یه چیزی نیاز داره که حرفهایی که نمیشه راحت بیرون ریخت رو براش تعریف کنه.
آخر سال مثل میوه ایست که در ظرف میوه انتظارت رو میکشد؛ هلو، سیب، گیلاس و اما برای من بِه است. عطرش فریب دهنده است و طعم بخصوصی ندارد اما امان از خوردنش، اگر خوب نجوی و حواست نباشد یک تکه ی بزرگش در گلو گیر میکند و تا به خودت بیایی سرخ و سفید شده ای و طلب آب میکنی.
از گلو که پایین میرود تازه میفهمی چه غلطی کرده ای و هربار به خودت میگویی که دفعه بعد بیشتر بجو کمتر بخور.
حکایت منو کارهایم در آخر سال همین است. همیشه اولش ساده اند و پولش خوب است و نانی در روغن. به اسفند که میرسد نفس تنگ می شود و تمام شدنش سخت. شب نخوابی می خواهد و همت دوچندان و خستگی مضاعف.
آخر دلم نمیخواهد با ادامه اش در فروردین حمد و سوره ای باشم بر تعطیلات و خوشی آن چندروز تعطیلی.
دکمه غلط کردمش را پیدا کردی به من هم نشان بده.
دلم میخواهد یک کارمند دون پایه در پست ترین شرکت دولتی بودم و اینجا نبودم. دلم میخواهد یک مهندس قوزکرده پای یک کامپیوتر فکستنی بودم تا اینکه اینجا دوربین به دست در حال دویدن. دلم میخواهد یک جزء بی عرضه در یک اداره ی بوی نا گرفته بودم و ۸ تا ۱۶ کار میکردم تا اینکه بخواهم فکر کنم و خلاق باشم و تلاش کنم.
من خسته شده ام. خسته شده ام از دویدن به سمت علاقه، مهارت و خلاقیت. خسته شده ام از شب نخوابیدن و زیاد کار کردن. از مرخصی نداشتن و کار و تفریح را یکی کردن.
من دلم میخواهد زندگی را طور دیگر تجربه کنم. آنطور که وقتی مردم در حسرت همه ی آرزوهای نرسیده و تلاشهای نکرده باشم. و بخواهم طوری بمیرم که برایم بنویسند جوان ناکام که پیری را نبینم که تا دم مرگ بارقه ی امید در دلم زنده باشد که روزی دوباره برمیگردم و پرانرژی میشوم.
و شاید این یک استعفانامه باشد برای همه روزهایی که برایم روشن بودند و برایشان تلاش کردم، استعفانامه ای باشد برای همه ی خاکریزهایی که فتح کردم و تنها خراش برداشتم و این پرچم سپیدی است بر خاکریزی که مغلوبم کرد و زمینم زد.
پایان، جشنواره فجر ۳۸، روز چهارم
عجب روزهایی شده این لحظه های بی حوصلگی قرنطینه، این شمردن ثانیه ها و نگذشتن عقربه ها از پس هم. گشتن در خانه و بیکاری و بی حوصلگی، چرت های وقتوبیوقت - گاهوبیگاه؛ سرک در موبایل، هیچ نیافتن و ندیدن و نخواندن.
از حق نگذریم یک سالی منتظر این لحظهها بودم که زمان را به بطالت طی کنم و نفس راحتی بکشم از اینکه فکر هیچ نباشم و فقط بگذرد.
اما حالا جانم به لبم رسیده و دلم کمی شلوغی و خفگی در زمان میخواهد.
آخ از این رازهای مگو. از این ناگفتههایی که هیچوقت گفتنشان نمیآید و لبت را میدوزد به هم از بس که خروجشان سخت است و شنیدنشان ناگوار.
اشرف مخلوقات که میشوی باید خودت را برای خیلی چیزها آماده کنی. برای حیات، رفاقت، شکست، جان دادن و مرگ. و در دل همه اینها راز مگوییست که سخت میشود زیست و ادامه داد ماموریت اصلی حیات را.
باید دروغ بگویی یا حداقل راست نگویی، باید پنهان کنی یا نشان ندهی، باید شاد باشی یا غمگین نباشی. باید خودت نباشی تا بتوانی در کنار آدمهایی که پرند از تناقض دوام بیاوری.
خودت. خودت در خلوت خودت طوفان بشوی وُ غرش کنی وُ بباری. بباری اما لب باز نکنی. سیر بباری وُ دلت پیر شود وُ چروک روزگار بر چشمهایت نشیند وُ لب باز نکنی از راز نهانِ همه کس غریبه.
کی میرسد وقتش؟ وقت آنکه بر فراز بلندترین برج بایستی، فریاد کنی هر چه در این سالها بر تو گذشته و بعد رها کنی خود را پرواز به سوی زمین با بالهایی که رازهایت به تو دادند و حین رهایی تنها مرور کنی همه آنها را، و چشم ببندی وُ گوش ببندی به همهی نالهها و فریادهایی که تماشاچیان برای رهاییت سر میدهند.
فرود که آمدی دوباره زمان پرواز است. پرواز به سوی معبود و یارِ در انتظار نشسته.
امشب که ساعت صفر شود یا همه چیز خوب است یا عجیب و سیاه.
یا خوب میشویم در کنارهم یا سخت میجنگیم در پی اثبات هم
و من نگران از رفاقتهایی که ریخته میشوند و جمع کردنشان سخت و ناشدنی
امشب که ساعت صفر شود داستان جور دیگری میشود که بیا و ببین
یا خون میشود و شهید میدهد
یا صلح معاویه است و در پیاش انتقام
خدا بخیر کند آخر و عاقبتمان را
آخ از این رازهای مگو. از این ناگفتههایی که هیچوقت گفتنشان نمیآید وُ لبت را میدوزد به هم از بس که خروجشان سخت است و شنیدنشان ناگوار.
اشرف مخلوقات که میشوی باید خودت را برای خیلی چیزها آماده کنی. برای حیات، رفاقت، شکست، جان دادن و مرگ. و در دل همه اینها راز مگوییست که سخت میشود زیست و ادامه داد ماموریت اصلی حیات را.
باید دروغ بگویی یا حداقل راست نگویی، باید پنهان کنی یا نشان ندهی، باید شاد باشی یا غمگین نباشی. باید خودت نباشی تا بتوانی در کنار آدمهایی که پرند از تناقض دوام بیاوری.
خودت. خودت در خلوت خودت طوفان بشوی وُ غرش کنی وُ بباری. بباری اما لب باز نکنی. سیر بباری وُ دلت پیر شود وُ چروک روزگار بر چشمهایت نشیند وُ لب باز نکنی از راز نهانِ همهکس غریبه.
کی میرسد وقتش؟ وقت آنکه بر فراز بلندترین برج بایستی، فریاد کنی هر چه در این سالها بر تو گذشته و بعد رها کنی خود را پرواز به سوی زمین با بالهایی که رازهایت به تو دادند و حین رهایی تنها مرور کنی همه آنها را، وَ چَشم ببندی وُ گوش ببندی به همهی نالهها وُ فریادهایی که تماشاچیان برای رهاییت سر میدهند.
فرود که آمدی دوباره زمان پرواز است. پرواز به سوی معبود و یارِ در انتظار نشسته.
با صدای ضربه کلید روی در آهنی بیدار شدم، گیج بودم. دفعه اولی بود که با این صدا بیدار میشدم؛ نمیدونستم کجام، چشمهامو باز کردم و دلنوشتههای درهم وُ شلوغ زیر تخت بالایی به چشمم افتاد؛ نمیدونم تا اون موقع که خوابم برد چندتاشونو خوندم اما هنوز تازه وُ نخونده میومدن.
کلید حالا ضربه میخورد به لبههای تختهای فی آسایشگاه وَ نزدیکتر میشد وَ من بی توجه به صدای سرباز یگان دوباره چشمهامو بستم و از لحظهی ثبت نام تا تراشیدن مو وُ میدون سپاه وُ ترمینال شرق پشت پلکم حرکت کرد.
به خودم توی آینه نگاه کردم وُ با موهایی که همیشه نسبتا بلند بودند وُ حالتدار خداحافظی کردم. آرایشگر یه بند از خاطرات خدمت میگفت و از زرنگیها و ترفندهایش، از گوشی بردن و فرار کردن، از مرخصی و برجک. پشت هم میگفت و دوستش کامل میکرد. من اما به دستههایی که روی پیشبند میافتادند و به چهرهی جدیدی که نمیشناختمش خیره بودم
کلید به لبه تخت خورد، صدا از آنجایی که خورده بود رسید زیر بالش وُ توی سرم پیچید، درد میگرن ناگهان شروع شد وُ من بیاعتنا به سرباز فقط نشستم وُ پایین تخت دنبال پوتین گشتم.
درباره این سایت